خُــــــــــــــــب ... چه خبر؟
پایان نامه ت تموم شد؟
موضوعش چی هست؟
آها! پس درست امسال تموم میشه؟
خارج نمی خوای بری؟
سر کار میری؟
کی باید سربازی بری؟
ازدواج نمیکنی؟
هوا گرم شده، نه؟
آقا ما بریم، کاری باری ...
خُــــــــــــــــب ... چه خبر؟
پایان نامه ت تموم شد؟
موضوعش چی هست؟
آها! پس درست امسال تموم میشه؟
خارج نمی خوای بری؟
سر کار میری؟
کی باید سربازی بری؟
ازدواج نمیکنی؟
هوا گرم شده، نه؟
آقا ما بریم، کاری باری ...
... اگر تنها مایملک ما، جزیرهای است کوچک به قطع صفحهی کاغذ یا دیوار سلول زندان، یا حتی سلول کوچکی در تن که خاطرهای را با خود حمل میکند، بگذار سوگند بخوریم به تیر خلاص، به آتش کبریت که در بازی ماه و بازی سایه هنوز این شعر پروهور به کبریت امیدمان روشن میشود:
افروخته يك به يك سه چوبهى كبريت در دل ِ شب
نخستين براى ديدن تمامى ِ رخسارت
دومين براى ديدن ِ چشمانات
آخرين براى ديدن ِ دهانات
و تاريكى كامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال كه به آغوشت مىفشارم
این بخشی از نوشته و ترجمه شعر پرهور است در یادداشت «محسن عمادی» در سایت خانه شاعران جهان. پست قبلی باعث شد درباره او تحقیق کنم و به سایت شخصیاش برخوردم که ترجمههای بسیار زیبایی از شاعرانی کمتر شناخته شده دارد. متاسفم که پیشتر با این سایت آشنا نشده بودم.
این چند ترجمه اش را دوستتر داشتم : یک روز ، حکمت وداع ، آتش رام ، بوسه ، یک هفته ابدی
چند روز پیش که به ایمیل تار عنکبوت بستهی وبلاگ سر زدم، دیدم کسی دعوتم کرده به دیدن وبلاگش و در عنوان به انگلیسی نوشته «نوشته یک نویسنده ایرانی در وبلاگ من»! کنجکاو شدم سری به این وبلاگ بزنم و همین دستمایه مکاتبهی دلپذیری شد با نویسندهی انسان دوست و اسپانیایی آن وبلاگ.
«راه دشوار آزادی ایرانیان» را «محسن عمادی»، نویسنده و شاعر ایرانی مقیم اسپانیا برای وبلاگ آلبرت لازارو نوشته و کس دیگری هم آن را به فارسی روان برگردانده است. یادداشت کوتاهی است درباره راهپیمایی دوشنبه 25 خرداد پارسال؛ روزی فراموش نشدنی برای همه آنهایی که در آن شرکت داشتند. میتوانید آن را در وبلاگ آلبرت بخوانید. ترجمه فارسی این نوشته خوب را دوباره در اینجا منتشر میکنم:
پیش از دوازدهم ژوئن گروهی از ما کودتا را پیشبینی میکردیم، گروهی هنوز نمیدانستیم که وقاحت حاکمیت چطور میتواند با شور و امیدمان بازی کند. پیش از دوازدهم جولای، جایی نوشته بودم که ما چهگوارا داریم، اما مارتین لوتر کینگ نداریم و روزی که مارتین لوتر کینگ داشته باشیم میتوانیم راه آزادی را پیدا کنیم. پس از کودتا، ما میلیونها مارتین لوتر کینگ داریم، اما تا آزادی هنوز راه درازی درپیش است.
این را در خیابان آزادی فهمیدم، روز پانزدهم ژوئن، پس از دو روز تعقیب و گریز،گاز اشک آور، گلوله و آتش. پس از دو روز ناباوری و ضربهی هولناک دروغ. نویسندهی هفتاد سالهای با من تماس میگیرد که من هم با شما به راهپیمایی میآیم، آنها به موی سفید و پیری من کاری ندارند. میدانستم که او وقاحت شاه را دیدهبود، کشتار سیاسی اوایل سالهای هشتاد را زندگی کرده بود و قتل عام سال هشتاد و نه در خاطراتش نفس میکشید و با این حال هنوز اصرار میکرد که با ما به خیابان بیاید. تنها بهانهای که برای او داشتم این بود که سن و سالش سرعت همهی ما را در تعقیب و گریز کند میکند. فردای آن روز فهمیدیم که کودتاچیان، از جباران همهی تاریخمان وقیحترند. نه برای پیرزنان و پیرمردان حرمتی قائلند و نه از کشتن کودکان ابایی دارند .در خیابان آزادی اما، سه میلیون مارتین لوترکینگ به هم پیوستند و همه یکصدا میگفتند که من رویایی دارم. سبز رنگ ما بود، همه سبز بودیم. مردم از بالای خانهها برایمان دست تکان میدادند، روبانهای سبز، خندههای رنگی دخترکان زیبا، اشتیاق پرشکوه پسران. غروب بود، یکصدا نخهای سبز رویاهایمان را به هم گره زده بودیم و سرخوش قصد خانه میکردیم. صدای گلوله بود، رنگ خون بود، درست در لحظهای که همه به خانههایشان بر میگشتند. به کوچهای میرسم که پر از دود و آتش است. زخمیها را میبرند. یک نفر از بلندای خشماش شلیک میکند. تکه سنگی را بر میدارم، میخواهم سنگ را تا اوج خشمش پرتاب کنم و نمیتوانم. سنگ را آرام بر زمین میگذارم. این سنگ چون بغضی در گلوی من گیر کردهاست. آن غروب، هفت نفر کشته شدند و بسیاری زخمی. آمبولانسها باید زخمیها را به بیمارستان میبردند،نمیدانستیم که آنها آژیر مرگ میکشند. زخمیهای بسیاری یکراست راهی زندان شدند،گروهی کشته شدند. روزی که همهی ما چهگوارا بودیم، ما شبانه میکشتند، در گورهای دستهجمعی دفن میکردند. هیچکس خبر نداشت، مزارمان را ویران میکردند و بزرگراهها بر خاطرهی ما احداث میشد. روزی که همه مارتین لوتر کینگ شدیم، در خیابانها، پیش چشم خاطره و تاریخ، خیره در نگاه دوربینها بر ما آتش گشودند. هنوز تا آزادی راه درازی در پیش داریم.
امروز در میان اخبار خواندم که دکتر اکبر کرمی، پزشک و فعال حقوق بشر شهر قم، بعد از 8 ماه بازداشت طی حکمی به سه سال زندان، 74 ضربه شلاق و 5 سال تبعید به خورموج محکوم شده است. با خواندن خبر بهت زده شدم. در این چند سال کم و بیش بیشتر نوشتههایش را خوانده بودم و حالا میبینم که قاضی حتی دستور داده هارد رایانهاش را نابود کنند تا مقالات منتشر نشدهاش از بین برود. انگار کنید 500 سال پیش است که کتابها را میسوزاندند. اما مگر چه چیزی در نوشتههای اکبر کرمی بوده که در بیدادگاه انقلاب چنین حکمی دادهاند؟
سال 83 قرار بود بخش اجتماعی نشریه مان را به موضوع س.ک.س و تحول روابط جنسی در ایران اختصاص بدهیم. آن زمان نوشتن در این زمینه به آسانی الان نبود. وقتی من این موضوع را در تحریریه نشریه مطرح کردم، برای جمع خودمان هم بحث کردن در مورد آن دشوار بود، چه اینکه جمع دانشجویی ما مختلط بود و بچهها از هم حیا می کردند. با این حال به این نتجه رسیده بودیم که این موضوع واقعا یک مسأله است و ارزش بررسی دارد. یکی از مقالات آن شماره از آن دکتر کرمی بود.
یکی از اعضای تحریریه مقاله «سندروم استبداد ایرانی و سرطان اضطراب جنسی» ایشان را خوانده بود و به تحریریه آورد. به نظرم مقالهی بسیار جالبی آمد. فورا با آقای کرمی تماس گرفتم و رضایت گرفتم که آن را با کمی دستکاری محتوایی چاپ کنیم. چند وقت بعد این مقاله در جشنواره نشریات دانشجویی کشور رتبه نخست مقالات اجتماعی را از آن خود کرد (متاسفانه به مقاله چاپ شده دسترسی ندارم که در اینجا بگذارم). ایمیل زدم و تبریک گفتم. میخواستم جایزه (یک سکه و یک لوح تقدیر) را برایش ببرم. با تواضع جایزه را به نشریه بخشید و نوشت که هزینه بهبود وضع نشریه کنید.
در این چند سال بسیاری از نوشتههای او را میخواندم و از آنها میآموختم. برخی از مقالات او در زمان خود بسیار برجسته و پراستناد شدند و این نشان از این دارد که به درستی بر موضوع تحلیل همهجانبهی مقوله س.ک.س در ایران انگشت گذاشته است و به خوبی آثار سرکوب جنسی را در بازتولید نظام سیاسی ما نشان میداد. از همین زاویه میتوان فهمید چرا قاضی دادگاه اسلامی حکم میدهد نوشتههای او را نابود کنند. عمده مقالات او را می توان در بایگانی سایت اخبار روز و یا در بخش نویسندگان سایت سکولاریسم نو یافت. دریغ از چنین مردانی که باید در گوشه زندان بمانند.
امیدوارم بتواند این روزهای سخت را تاب بیاورد. برای ما جز امیداری چیزی در چنته نمانده.
ایرادی که من به روزنامهها میگیرم این است که هر روز توجه ما را به یک مشت چیزهای بی اهمیت جلب میکنند، در حالی که کتابهایی را که چیزهای اساسی در آنها نوشته شده بیشتر از سه یا چهار بار نمیخوانیم
پروست - طرف خانه سوان – صفحه 90
به این نتیجه رسیدهام که پشتکار بسیار بسیار مهمتر از استعداد و هوش است. البته گویا چند نفر هم قبل از من به این نتیجه رسیده اند.