چند روز پیش که به ایمیل تار عنکبوت بستهی وبلاگ سر زدم، دیدم کسی دعوتم کرده به دیدن وبلاگش و در عنوان به انگلیسی نوشته «نوشته یک نویسنده ایرانی در وبلاگ من»! کنجکاو شدم سری به این وبلاگ بزنم و همین دستمایه مکاتبهی دلپذیری شد با نویسندهی انسان دوست و اسپانیایی آن وبلاگ.
«راه دشوار آزادی ایرانیان» را «محسن عمادی»، نویسنده و شاعر ایرانی مقیم اسپانیا برای وبلاگ آلبرت لازارو نوشته و کس دیگری هم آن را به فارسی روان برگردانده است. یادداشت کوتاهی است درباره راهپیمایی دوشنبه 25 خرداد پارسال؛ روزی فراموش نشدنی برای همه آنهایی که در آن شرکت داشتند. میتوانید آن را در وبلاگ آلبرت بخوانید. ترجمه فارسی این نوشته خوب را دوباره در اینجا منتشر میکنم:
پیش از دوازدهم ژوئن گروهی از ما کودتا را پیشبینی میکردیم، گروهی هنوز نمیدانستیم که وقاحت حاکمیت چطور میتواند با شور و امیدمان بازی کند. پیش از دوازدهم جولای، جایی نوشته بودم که ما چهگوارا داریم، اما مارتین لوتر کینگ نداریم و روزی که مارتین لوتر کینگ داشته باشیم میتوانیم راه آزادی را پیدا کنیم. پس از کودتا، ما میلیونها مارتین لوتر کینگ داریم، اما تا آزادی هنوز راه درازی درپیش است.
این را در خیابان آزادی فهمیدم، روز پانزدهم ژوئن، پس از دو روز تعقیب و گریز،گاز اشک آور، گلوله و آتش. پس از دو روز ناباوری و ضربهی هولناک دروغ. نویسندهی هفتاد سالهای با من تماس میگیرد که من هم با شما به راهپیمایی میآیم، آنها به موی سفید و پیری من کاری ندارند. میدانستم که او وقاحت شاه را دیدهبود، کشتار سیاسی اوایل سالهای هشتاد را زندگی کرده بود و قتل عام سال هشتاد و نه در خاطراتش نفس میکشید و با این حال هنوز اصرار میکرد که با ما به خیابان بیاید. تنها بهانهای که برای او داشتم این بود که سن و سالش سرعت همهی ما را در تعقیب و گریز کند میکند. فردای آن روز فهمیدیم که کودتاچیان، از جباران همهی تاریخمان وقیحترند. نه برای پیرزنان و پیرمردان حرمتی قائلند و نه از کشتن کودکان ابایی دارند .در خیابان آزادی اما، سه میلیون مارتین لوترکینگ به هم پیوستند و همه یکصدا میگفتند که من رویایی دارم. سبز رنگ ما بود، همه سبز بودیم. مردم از بالای خانهها برایمان دست تکان میدادند، روبانهای سبز، خندههای رنگی دخترکان زیبا، اشتیاق پرشکوه پسران. غروب بود، یکصدا نخهای سبز رویاهایمان را به هم گره زده بودیم و سرخوش قصد خانه میکردیم. صدای گلوله بود، رنگ خون بود، درست در لحظهای که همه به خانههایشان بر میگشتند. به کوچهای میرسم که پر از دود و آتش است. زخمیها را میبرند. یک نفر از بلندای خشماش شلیک میکند. تکه سنگی را بر میدارم، میخواهم سنگ را تا اوج خشمش پرتاب کنم و نمیتوانم. سنگ را آرام بر زمین میگذارم. این سنگ چون بغضی در گلوی من گیر کردهاست. آن غروب، هفت نفر کشته شدند و بسیاری زخمی. آمبولانسها باید زخمیها را به بیمارستان میبردند،نمیدانستیم که آنها آژیر مرگ میکشند. زخمیهای بسیاری یکراست راهی زندان شدند،گروهی کشته شدند. روزی که همهی ما چهگوارا بودیم، ما شبانه میکشتند، در گورهای دستهجمعی دفن میکردند. هیچکس خبر نداشت، مزارمان را ویران میکردند و بزرگراهها بر خاطرهی ما احداث میشد. روزی که همه مارتین لوتر کینگ شدیم، در خیابانها، پیش چشم خاطره و تاریخ، خیره در نگاه دوربینها بر ما آتش گشودند. هنوز تا آزادی راه درازی در پیش داریم.