۱۳۸۹/۰۳/۳۰

وصف حال

]پرسش و پاسخی[ از امتحان شفاهی دکتری


کار دستگاه آموزش عالی چیست؟ - تبدیل آدم به ماشین

از چه راهی؟ - با خو کردن به ملال زدگی

چگونه به این امر دست می‏توان یافت؟ - با مفهوم وظیفه

با کدام سرمشق؟ - فیلولوگ، که سرمشق خرخوانی می‏دهد

انسان کامل کدام است؟ - کارمند دولت

کدام فلسفه عالی‏ترین قاعده را در مورد ]وظیفه‏ی‏[ کارمند دولت به دست می‏دهد؟

- فلسفه‏ی کانت، که کارمند دولت را در مقام شی‏ء در ذاتِ خود در برابر کارمند دولت در مقام نمود به داوری می‏نشاند.


نیچه- غروب بت‏ها- ترجمه آشوری- آگه، ص127

۱۳۸۹/۰۳/۲۸

اهلی‏سازی می‏کنیم اما به چه قیمت؟

دو روز پیش جلسه‏ای کاری در مؤسسه محل کارم تشکیل شده بود. از من هم دعوت کرده بودند که طرح مورد بحث در جلسه را بخوانم و در جلسه انتقادات و نظراتم را بیان کنم. موضوع جلسه طرحی بسیار بلندپروازانه با برآورد هزینه‏ای سرسام‏آور بود. طرحی که دست‏کم 70 میلیون تومان برآورد اولیه شده بود، حتی در نگارش و ترجمه اصطلاحات تخصصی ایراد داشت. حساب کنید محتوایش چقدر بی‏ در و پیکر بود. من هم با اینکه می‏دانستم نظراتم به شخم آقایان هم نیست، ابلهانه در دو روز تمام چیزهایی که به نظرم می‏رسید نوشتم و برای جلسه آماده شدم. خوش‏بختانه یکی از کارشناسان خبره کتابخانه ملی ‏ما را همراهی می‏کرد.

از همان ابتدای جلسه مدیر مؤسسه بالای منبر رفت که ما می‏خواهیم مکانیزه شدن فرایند آرشیو نشریات و روزنامه‏ها را برای اولین بار در ایران و جهان پیاده کنیم، حتی تحلیل محتوای آنها را رایانه‏ای کنیم، در مرحله بعد او.سی.آر فارسی با دقت 100 درصد بسازیم و دست آخر روی دست آی.اس.آی بلند شویم. اصلا معنی ندارد دانشمندان ما مجبور باشند به انگلیسی بنویسند، ما خودمان به نشریه‏ها رتبه می‏دهیم و آخر آخرش که هدف اصلی ماست اینکه طبق فرمایش مقام معظم رهبری به تولید علم ایران کمک کنیم!

همه اینها را طوری می‏گفت که انگار کشف‏های جدیدی کرده که کسی در رشته ما از آن‏ها و سابقه پژوهش در موردشان خبر ندارد. با شوق و اعتماد به نفسی درخور احمدی نژاد. من هیچ نمی‏گفتم و صبر کردم بقیه حرف‏هایشان را بزنند. بیچاره‏ها همه تلاش می‏کردند حالی این مدیر جوان و بی‏ربط به رشته ما حالی کنند که این راه‏های رفته را دوباره نیازمایید. بیایید روی چیزهای دم دست‏تر و کم‏تر بلندپروازانه کار کنید، این کارها فقط دهان‏پر کنند و ... . مدیر اصلا گوشش بدهکار نبود. پیدا بود این جلسه صوری و اجباری است. نوبت به آن خانم کارشناس کتابخانه ملی رسید.

‏همه آنچه را که دیگران گفته بودند با چنان متانتی می‏گفت که من مبهوت بیانش شده بودم. در عین حال که به آقای مدیر می‏فهماند چقدر جاه طلبانه و بدون پشتوانه علمی به این کار دست زده، هر 10 دقیقه می‏گفت «البته نه که نشه انجام داد یا خدای نکرده فقط سنگ جلوی پاتون بندازم، دوست دارم به این نکات ریز هم توجه کنید ...». دنیایی از تجربه بود. تمام نکات مهم یادداشت‏های من را در پنج دقیقه گفت، به همراه حدود نیم ساعت فشرده تجربیات جهانی و حتی داخل ایران. یک لحظه دیدم مدیرمان مثل یخ توی صندلی‏اش وارفته است. فکر کردم من اگر جایش بودم الان واقعاً به این فکر می‏کردم «جای اوست که روی صندلی من نشسته باشد».

این دو روز بیشتر فکرم مشغول این بود که چطور در ساختار اداری ایران مدیران مدیریت می‏کنند. کسی با یک عمر دانش و تجربه چون در این ساختار جایی ندارد، باید در قامت مشاور به مؤسسه ما بیاید و سوء مدیریت و بی‏تدبیری آنجا را رفع و رجوع کند. در بهترین حالت، آن مدیر بعد از مدت‏ها می‏فهمد اصلا مدیریت یعنی چه! یاد مقاله گلدان آهنی و نخل پلاستیک: رویای تحقق ناپذیر روشنفکران افتادم که محمد قائد در سال 84 و بعد از روی کار آمدن احمدی نژاد نوشته بود:


تاريخ ايران را مى‏‌توان چنين خلاصه كرد: صحرانشينان به شهر مى‌‏تازند، شهر را خرد و خراب مى‌‏كنند و پس از يك نسل به فرهنگ شهر تن مى‏سپارند. نسل دوم مهاجمان كه خصلت‏هاى صحرانشينى را از دست داده است به آباد كردن شهرها مى‌‏پردازد اما مقهور مهاجمان صحرانشين ديگرى مى‌‏شود



پی نوشت: آخر جلسه آن طور که پیش‏بینی می‏کردم معلوم شد که مقدمات طرح هم به تصویب رسیده و نظر مشورتی ما الان اصلا به درد نمی‏خورد. به این خانم گفتم ببینید چطور پول هدر می‏دهند، باز حکایت چاه‏های حاج میرزا آقاسی است که گفته بود اگر آب ندارند دست‏کم برای عده‏ای نان دارند. گفت بگذار خرج چهارتا برنامه نویس کنند. بهتر از این است که پول بدند بسیجی‏ها مردم را بزنند. دیدم زیاد هم بی‏ربط نمی‏گوید!