از چادر که میزنم بیرون، تلو تلو خوران به سمت دریا میروم. بیست متری بیشتر نیست. دریا آرام است، موجها کوتاه. نسیمی خنک پوست را نوازش میکند. آفتاب نیمروز بهاری شنها را گرم کرده و بازتاب نور نقرهفام دریا چشم را میزند. چپ و راست میروم تا بالاخره انگشتان پایم آب را احساس میکنند. کمی جلو میروم. سردم میشود. برمیگردم به خط موجها. سرم گیج میرود. به پشت روی ماسهها دراز میکشم. آفتاب اذیت میکند. کلاه حصیری را روی صورتم میکشم ...
... صداهایی مبهم در تالار گوشم میپیچد. همانطور دراز کشیده صورتم را به چپ وراست میچرخانم. دختر و پسری پنجاه متر آن طرفتر توی آب عشقبازی میکنند. محلیاند. موتورشان را چند متر دورتر از من گذاشتهاند. شادند. حسودیام میشود. در میان بوسهها دختر متوجه نگاه من میشود. صورتم را برمیگردانم. هنوز سرم گیج میرود ...
... خورشید پایین آمده. دور و برم کسی نیست. کمی دورتر جزیرهای درست شده. با زحمت خودم را به آنجا میرسانم. هنوز مثل خرچنگها کج کج راه میروم. یک جا مینشینم. پیرمردی عرب با بزهایش در فاصلهای دور کنار دریا آمدهاند. برایم دست تکان میدهد. از همینجا میتوانم لبخندش را ببینم. بیاختیار بلند میشوم و به سمتش میروم. طوری که انگار به کار بزها خیلی واردم میپرسم چرا بزها را اینجا آوردهای؟ میگوید مریض شدهاند و چند تاشان مردهاند. میگویم ببر دامپزشک. میگوید بردهام، اما گفتهاند آب دریا هم خوب است برایشان. دوباره بیاختیار پیشنهاد میدهم با هم آنها را در دریا بشوییم. خندهرو است. از اخلاقش خوشم آمده! میپرم اولین بز را بگیرم در میرود و با سر میروم توی ماسهها. هر دو میخندیم. شک میکنم او هم مست نباشد! شرط میکنیم او بگیرد و من بشویم. من بزها را یکی یکی میبرم توی آب و حسابی دست به سر و رویشان میکشم. با وجود سردرد خفیفی که دارم لذت میبرم. حتی بزها هم میخندند، یا به نظر من اینطور میآید. آخریشان یک بز قلدری است. میبرم توی آب. وحشی میشود و یک لگد به آنجایی میزند که نباید. ولش میکنم توی آب. دل و رودهام به هم میپیچد. برمیگردم به ساحل. پیرمرد نگران شده. میخندم. میخندد. بزها هم میخندند. همه با هم خداحافظی میکنیم. دوباره به پشت روی ماسهها دراز میکشم ...