۱۳۸۸/۰۸/۰۳

این آدم های خوب لعنتی

بعضی وقت‏ها چیزی می‏خوانم و فکر می‏کنم کسی بهتر و راحت‏تر از این نمی‏توانست ‏مطلبش را بیان کند. این نوشته‏ی منصفانه در مورد رابطه و دوستی با «آدم‏های خوب» از همان‏هاست و من بخشی از آن را انتخاب کرده‏‏ام برای اینجا:


داستان آدم‌های خوب و فقط خوب یک داستان خیلی قدیمی‌ست. من می‌خواهم از آن‌ها توی رابطه بنویسم. این آدم‌های خوب لعنتی که نه می‌توانی ازشان جدا‌ بشوی، نه می‌توانی ازشان جد‌ا‌ نشوی. یعنی همه‌چیز برای این‌که آدم ازشان جدا ‌شود فراهم‌است اما آدم جدا‌ نمی‌شود. چرا؟ چون آدم‌های خوبی هستند. چون فقط آدم‌های خوبی هستند.

.... برای آدمی که ماییم، آفت‌ترین آدم‌ها برای بالندگی، همین آدم‌های خوبند. آدم‌های خوب اما خسته‌کننده. آدم‌هایی که هیچ ‌چیزشان چیزی نیست که تو می‌خواهی و این را نفهمیدی تا باهاشان رفتی توی رابطه. بعدتر است که می‌فهمی کسی نیست که می‌خواهی... اما مهربان است. زیادی مهربان است. مواظبت است. همیشه هست... اما کسی نیست که تو را بشوراند. کسی نیست که روی آتش باشی از داشتنش. که هر ‌لحظه برای داشتنش خراب ‌شده‌ باشی... که این یعنی هیچ‌کس را نداشتن. این یعنی بیچاره ‌شدن. این یعنی زندگی خیلی ‌فرساینده‌ای. این یعنی ملال. یعنی سرت توی آغوش کسی‌ست که خوب‌است اما فقط خوب‌است و هیچ‌ چیز لعنتی دیگری نیست. بعد این را که می‌نویسم خواستم بگویم من تجربه‌ی لاغری دارم از آدم‌های خوب و فقط خوب. عذابش را اما با گوشت و پوست فهمیده‌ام. چون همان تجربه‌های لاغرم از آدم‌های فقط خوب مرا برای همیشه منزجر ‌کرده از آدمی که تمام دلیلی که برای ادامه دادن به آدم می‌دهد، همان است که فقط "آخه فلانی خیلی آدم خوبیه" ...

.... آدم بلد است از یک معتاد جدا شود، آدم بلد است از یکی که خیانت ‌می‌کند جدا شود، آدم بلد است از یکی که دیگر دوستش ندارد، جدا شود اما بلد ‌نیست از آدمی که مجبورش ‌می‌کند خیانت ‌کند، خودش را رها ‌کند. بلد نیست چون دوست داشتنِ باریکی را خوبی - و فقط خوبی- همیشه توی دل آدم نگه‌ می‌دارد

.

نتیجه اخلاقی: هر وقت تلاش ‏کنی آدم خوبی باشی و طرف مقابلت را حفظ کنی، برعکس، از دستش می‏ دهی. به نظر من آدم خوب یعنی آدم سرکوب شده، آدم مصنوعی، آدمی که اساسا خودش را با کسی یا کسانی که مقابلش هستند تعریف می‏کند. جاذبه‏ی اولیه‏ی «آدم خوب» بودن در نهایت همیشه به یک دافعه تبدیل می‏شود. گویا همیشه مقداری تُخس بودن یک جذابیت دیگری دارد!

۱۳۸۸/۰۷/۲۳

وقتی همایش فقط یک بهانه است!


اگر هنر نبود حقیقت ما را می‏کشت.

«نیچه»

وقت‏هایی که زندگی سخت می‏شود، ناکامی‏ها زیاد می‏شوند و افق آینده تیره-و-تار به نظر می‏رسد، شنیدن موسیقی خوب، خواندن رمانی پرجزییات و یا زندگی‏نامه‏ی خودنوشتِ کسی که شرایطی مشابه ما را زیسته درمان خوبی است، یا شاید راه فرار خوبی است. وقت‏هایی که احساس می‏کنیم تجربه و دردی که می‏کشیم، دردناک‏ترین تجربه‏ی بشری است و دیگر از آن کمر راست نخواهیم کرد، خواندن و شنیدن دردِ به بیان درآمده‏یِ دیگران، دست کم این احساس را در ما برمی‏انگیزد که اگر در هر زمینه‏ای تنها باشیم، در ناکامی با بسیار کسان هم تجربه ایم. و ای بسا که همچون برخی از آنها بالاخره روزی درست-و-درمان کامیاب شویم!

گاهی فکر می کنم تحمل جبر جغرافیایی که در آن به دنیا آمده‏ایم بعد از آهنگ «جبر جغرافیایی» نامجو راحت‏تر شده است. دست کم یک نفر آن را عربده کشید. چه شب‏ها که با اصحاب خانه فرهنگ به پارک می‏رفتیم و صدای پخش موبایل را بلند می‏کردیم تا نامجو به اندازه‏ی همه‏مان عربده بکشد. و حالا باز این کار جدید نامجو، البوم «آخ»، عجیب با این روزهای من گره خورده است، از هیچ کدام اما به اندازه «بی نظیر» لذت نبردم. (از اینجا دانلود کنید).

پی نوشت: عنوان ربطی به متن ندارد. شما هم فهمیدید؟


۱۳۸۸/۰۷/۱۳

برای دل خودم


دست و دلم به کار نمی‏رود.

حتی وقتی جواب منفی داده هنوز جور دیگری رویاپردازی می‏کنم. مثل آن وقت‏ها که امیدوارتر بودم. چه کنم؟ آدمیزاد را از خیال و امید چاره نیست، یا شاید از خیال پردازی و توهم.

گفت نه! آن هم با متانتی که شنیدن این نه را دردناک‏تر می‏کند، متانتی که خواستنی‏ترش می‏کند.

با خودم فکر می‏کنم شاید باید جور دیگری تلاش می‏کردم، اگر مثلاً کمی باحال‏تر بودم، کمی راحت‏تر بودم، شوق و ذوق بیشتری نشان می‏دادم، خوشحال‏تر بودم، وضع مالی و اجتماعی بهتری داشتم. چه می‏دانم .... اگر جور دیگری بودم ... موجی از احساس منفی در من سرازیر می‏شود.

این جور وقت‏ها بارها توانسته‏ام به کسانی که بی هیچ دلیل بیان شده‏ای پاسخ منفی از طرف مقابل دریافت کرده‏اند یا ترک شده‏‏اند، تسلی بدهم، بگویم در بدترین حالت کلیت تو دیگر برای طرف مقابلت جذاب نبوده، هم تیپ هم نبوده‏اید، نه اینکه شخصیت تو ایرادی داشته باشد، نه اینکه دوست‏داشتنی نیستی، نه اینکه لیاقت عشق‏های بزرگ را نداشته باشی. همه چیز قرار نیست به خواست تو باشد ...

دل خودم اما راضی نمی‏شود. دست کم هنوز راضی نمی‏شود.

پدر روحانی در کلیسای خود تنها مانده است.



پی نوشت: در همین رابطه «عشق گریزی های لاجرم»