بعضی وقتها چیزی میخوانم و فکر میکنم کسی بهتر و راحتتر از این نمیتوانست مطلبش را بیان کند. این نوشتهی منصفانه در مورد رابطه و دوستی با «آدمهای خوب» از همانهاست و من بخشی از آن را انتخاب کردهام برای اینجا:
داستان آدمهای خوب و فقط خوب یک داستان خیلی قدیمیست. من میخواهم از آنها توی رابطه بنویسم. این آدمهای خوب لعنتی که نه میتوانی ازشان جدا بشوی، نه میتوانی ازشان جدا نشوی. یعنی همهچیز برای اینکه آدم ازشان جدا شود فراهماست اما آدم جدا نمیشود. چرا؟ چون آدمهای خوبی هستند. چون فقط آدمهای خوبی هستند.
.... برای آدمی که ماییم، آفتترین آدمها برای بالندگی، همین آدمهای خوبند. آدمهای خوب اما خستهکننده. آدمهایی که هیچ چیزشان چیزی نیست که تو میخواهی و این را نفهمیدی تا باهاشان رفتی توی رابطه. بعدتر است که میفهمی کسی نیست که میخواهی... اما مهربان است. زیادی مهربان است. مواظبت است. همیشه هست... اما کسی نیست که تو را بشوراند. کسی نیست که روی آتش باشی از داشتنش. که هر لحظه برای داشتنش خراب شده باشی... که این یعنی هیچکس را نداشتن. این یعنی بیچاره شدن. این یعنی زندگی خیلی فرسایندهای. این یعنی ملال. یعنی سرت توی آغوش کسیست که خوباست اما فقط خوباست و هیچ چیز لعنتی دیگری نیست. بعد این را که مینویسم خواستم بگویم من تجربهی لاغری دارم از آدمهای خوب و فقط خوب. عذابش را اما با گوشت و پوست فهمیدهام. چون همان تجربههای لاغرم از آدمهای فقط خوب مرا برای همیشه منزجر کرده از آدمی که تمام دلیلی که برای ادامه دادن به آدم میدهد، همان است که فقط "آخه فلانی خیلی آدم خوبیه" ...
.... آدم بلد است از یک معتاد جدا شود، آدم بلد است از یکی که خیانت میکند جدا شود، آدم بلد است از یکی که دیگر دوستش ندارد، جدا شود اما بلد نیست از آدمی که مجبورش میکند خیانت کند، خودش را رها کند. بلد نیست چون دوست داشتنِ باریکی را خوبی - و فقط خوبی- همیشه توی دل آدم نگه میدارد
.
نتیجه اخلاقی: هر وقت تلاش کنی آدم خوبی باشی و طرف مقابلت را حفظ کنی، برعکس، از دستش می دهی. به نظر من آدم خوب یعنی آدم سرکوب شده، آدم مصنوعی، آدمی که اساسا خودش را با کسی یا کسانی که مقابلش هستند تعریف میکند. جاذبهی اولیهی «آدم خوب» بودن در نهایت همیشه به یک دافعه تبدیل میشود. گویا همیشه مقداری تُخس بودن یک جذابیت دیگری دارد!