۱۳۸۹/۰۱/۲۹

روز – خارجی – کنگان


از چادر که می‏زنم بیرون، تلو تلو خوران به سمت دریا می‏روم. بیست متری بیشتر نیست. دریا آرام است، موج‏ها کوتاه. نسیمی خنک پوست را نوازش می‏کند. آفتاب نیمروز بهاری شن‏ها را گرم کرده و بازتاب نور نقره‏فام دریا چشم را می‏زند. چپ و راست می‏روم تا بالاخره انگشتان پایم آب را احساس می‏کنند. کمی جلو می‏روم. سردم می‏شود. برمی‏گردم به خط موج‏ها. سرم گیج می‏رود. به پشت روی ماسه‏ها دراز می‏کشم. آفتاب اذیت می‏کند. کلاه حصیری را روی صورتم می‏کشم ...

... صداهایی مبهم در تالار گوشم می‏پیچد. همان‏طور دراز کشیده صورتم را به چپ وراست می‏چرخانم. دختر و پسری پنجاه متر آن طرف‏تر توی آب عشق‏بازی می‏کنند. محلی‏اند. موتورشان را چند متر دورتر از من گذاشته‏‏اند. شادند. حسودی‏ام می‏شود. در میان بوسه‏ها دختر متوجه نگاه من می‏شود. صورتم را برمی‏گردانم. هنوز سرم گیج می‏رود ...

... خورشید پایین آمده. دور و برم کسی نیست. کمی دورتر جزیره‏ای درست شده. با زحمت خودم را به آنجا می‏رسانم. هنوز مثل خرچنگ‏ها کج کج راه می‏روم. یک جا می‏نشینم. پیرمردی عرب با بزهایش در فاصله‏ای دور کنار دریا آمده‏اند. برایم دست تکان می‏دهد. از همین‏جا می‏توانم لبخندش را ببینم. بی‏اختیار بلند می‏شوم و به سمتش می‏روم. طوری که انگار به کار بزها خیلی واردم می‏پرسم چرا بزها را اینجا آورده‏ای؟ می‏گوید مریض شده‏‏اند و چند تاشان مرده‏اند. می‏گویم ببر دامپزشک. می‏گوید برده‏ام، اما گفته‏اند آب دریا هم خوب است برایشان. دوباره بی‏اختیار پیشنهاد می‏دهم با هم آنها را در دریا بشوییم. خنده‏رو است. از اخلاقش خوشم آمده! می‏پرم اولین بز را بگیرم در می‏رود و با سر می‏روم توی ماسه‏ها. هر دو می‏خندیم. شک می‏کنم او هم مست نباشد! شرط می‏کنیم او بگیرد و من بشویم. من بزها را یکی یکی می‏برم توی آب و حسابی دست به سر و رویشان می‏کشم. با وجود سردرد خفیفی که دارم لذت می‏برم. حتی بزها هم می‏خندند، یا به نظر من این‏طور می‏آید. آخریشان یک بز قلدری است. می‏برم توی آب. وحشی می‏شود و یک لگد به آنجایی می‏زند که نباید. ولش می‏کنم توی آب. دل و روده‏ام به هم می‏پیچد. برمی‏گردم به ساحل. پیرمرد نگران شده. می‏خندم. می‏خندد. بزها هم می‏خندند. همه با هم خداحافظی می‏کنیم. دوباره به پشت روی ماسه‏ها دراز می‏کشم ...