۱۳۸۹/۰۷/۲۹

اخلاق شکست



بازنده خوب بودن هنر است


Thrush from Gabriel Bisset-Smith on Vimeo.



۱۳۸۹/۰۷/۱۷

زمانی

با تکه ای نان سیر می‏شدم

و با لبخندی

به خانه می رفتم

اتوبوس های انبوه از مسافر را

دوست داشتم

انتظار نداشتم

کسی به من

در آفتاب

صندلی تعارف کند

...

در انتظار گل سرخی بودم

احمدرضا احمدی

جستجو - 3


این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم یافت، برای عشق از همه شرط هایی که دارد تا پدید آید مهم‏تر است ... حتی زنانی که مدعی‏اند مرد را جز بر پایه ظاهرش نمی‏سنجند، در همین ظاهر تراوش زندگی ویژه‏ای را می‏بینند. از همین روست که نظامیان یا آتش‏نشانان یا پزشکان را می‏پسندند؛ اونیفورم نمی‏گذارد درباره قیافه زیاد سخت بگیرند؛ می‏پندارند که در زیر خفتان دلی متفاوت، ماجراجو و مهربان را می‏بوسند؛ و یک شاه جوان، یک شهزاده، برای فتح زیباترین زنان در کشورهایی که از آنها دیدن می‏کند نیازی به خوش سیمایی ندارد، حال آنکه این برای یک دلال بورس لازم است.


پروست - طرف خانه سوان – ص 176

۱۳۸۹/۰۶/۱۷

قبل­ترها گاهی بی سر و صدا در مهمانی یا اتوبوس یا کلاس درس، صدای همه را موقع بحث ضبط می­کردم. بعد می­نشستم گوش می­کردم. در شیوه­های استدلال و مغالطه دقت می­کردم. می­خندیدم. آفرین می­گفتم. از روی شیوه صحبت کردن آدم­ها، شخصیت­شان را بسط می دادم. تمرین خوبی بود برای گوش کردن و حتی صحبت کردن.
مدت­هاست این کار فراموشم شده، به این دلیل ساده که خودم زیاد حرف می­زنم
.

۱۳۸۹/۰۶/۰۳

حرف های بیهوده، تا بوده همین بوده!


خُــــــــــــــــب ... چه خبر؟

پایان نامه ت تموم شد؟

موضوعش چی هست؟

آها! پس درست امسال تموم میشه؟

خارج نمی خوای بری؟

سر کار میری؟

کی باید سربازی بری؟

ازدواج نمی‏کنی؟


هوا گرم شده، نه؟

آقا ما بریم، کاری باری ...


۱۳۸۹/۰۵/۳۱

... اگر تنها مایملک ما، جزیره‌ای است کوچک به قطع صفحه‌ی کاغذ یا دیوار سلول زندان، یا حتی سلول کوچکی در تن که خاطره‌ای را با خود حمل می‌کند، بگذار سوگند بخوریم به تیر خلاص، به آتش کبریت که در بازی ماه و بازی سایه هنوز این شعر پروه‌ور به کبریت امیدمان روشن می‌شود:


افروخته يك به يك سه چوبه‏‌ى كبريت در دل ِ شب
نخستين براى ديدن تمامى ِ رخسارت
دومين براى ديدن ِ چشمان‏‌ات
آخرين براى ديدن ِ دهان‏‌ات
و تاريكى كامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال كه به آغوشت مى‌‏فشارم


این بخشی از نوشته و ترجمه شعر پره‏ور است در یادداشت «محسن عمادی» در سایت خانه شاعران جهان. پست قبلی باعث شد درباره او تحقیق کنم و به سایت شخصی‏اش برخوردم که ترجمه‏های بسیار زیبایی از شاعرانی کمتر شناخته شده دارد. متاسفم که پیشتر با این سایت آشنا نشده بودم.

این چند ترجمه اش را دوست‏تر داشتم : یک روز ، حکمت وداع ، آتش رام ، بوسه ، یک هفته ابدی


۱۳۸۹/۰۵/۳۰

راه دشوار آزادی ایرانیان ...


چند روز پیش که به ایمیل تار عنکبوت بسته‏ی وبلاگ سر زدم، دیدم کسی دعوتم کرده به دیدن وبلاگش و در عنوان به انگلیسی نوشته «نوشته یک نویسنده ایرانی در وبلاگ من»! کنجکاو شدم سری به این وبلاگ بزنم و همین دستمایه مکاتبه‏ی دلپذیری شد با نویسنده‏ی انسان دوست و اسپانیایی آن وبلاگ.

«راه دشوار آزادی ایرانیان» را «محسن عمادی»، نویسنده و شاعر ایرانی مقیم اسپانیا برای وبلاگ آلبرت لازارو نوشته و کس دیگری هم آن را به فارسی روان برگردانده است. یادداشت کوتاهی است درباره راهپیمایی دوشنبه 25 خرداد پارسال؛ روزی فراموش نشدنی برای همه آنهایی که در آن شرکت داشتند. می‏توانید آن را در وبلاگ آلبرت بخوانید. ترجمه فارسی این نوشته خوب را دوباره در اینجا منتشر می‏کنم:


پیش از دوازدهم ژوئن گروهی از ما کودتا را پیش‌بینی می‌کردیم، گروهی هنوز نمی‌دانستیم که وقاحت حاکمیت چطور می‌تواند با شور و امیدمان بازی کند. پیش از دوازدهم جولای، جایی نوشته ‌بودم که ما چه‌گوارا داریم، اما مارتین لوتر کینگ نداریم و روزی که مارتین لوتر کینگ داشته باشیم می‌توانیم راه آزادی را پیدا کنیم. پس از کودتا، ما میلیون‌ها مارتین لوتر کینگ داریم، اما تا آزادی هنوز راه درازی درپیش است.
این را در خیابان آزادی فهمیدم، روز پانزدهم ژوئن، پس از دو روز تعقیب و گریز،‌گاز اشک آور، گلوله و آتش. پس از دو روز ناباوری و ضربه‌ی هولناک دروغ. نویسنده‌‌ی هفتاد ساله‌ای با من تماس می‌گیرد که من هم با شما به راهپیمایی می‌آیم، آن‌ها به موی سفید و پیری من کاری ندارند. می‌دانستم که او وقاحت شاه را دیده‌بود، کشتار سیاسی اوایل سال‌های هشتاد را زندگی کرده ‌بود و قتل عام سال هشتاد و نه در خاطراتش نفس می‌کشید و با این حال هنوز اصرار می‌کرد که با ما به خیابان بیاید. تنها بهانه‌ای که برای او داشتم این بود که سن و سالش سرعت همه‌ی ما را در تعقیب و گریز کند می‌کند. فردای آن روز فهمیدیم که کودتاچیان، از جباران همه‌ی تاریخمان وقیح‌ترند. نه برای پیرزنان و پیرمردان حرمتی قائلند و نه از کشتن کودکان ابایی دارند .در خیابان آزادی اما، سه میلیون مارتین لوترکینگ به هم پیوستند و همه یکصدا می‌گفتند که من رویایی دارم. سبز رنگ ما بود، همه سبز بودیم. مردم از بالای خانه‌ها برایمان دست تکان می‌دادند، روبان‌های سبز، خنده‌های رنگی دخترکان زیبا، اشتیاق پرشکوه پسران. غروب بود، یکصدا نخ‌های سبز رویاهایمان را به هم گره زده بودیم و سرخوش قصد خانه می‌کردیم. صدای گلوله بود، رنگ خون بود، درست در لحظه‌ای که همه به خانه‌هایشان بر می‌گشتند. به کوچه‌ای می‌رسم که پر از دود و آتش است. زخمی‌ها را می‌برند. یک نفر از بلندای خشم‌اش شلیک می‌کند. تکه سنگی را بر می‌دارم، می‌خواهم سنگ را تا اوج خشمش پرتاب کنم و نمی‌توانم. سنگ را آرام بر زمین می‌گذارم. این سنگ چون بغضی در گلوی من گیر کرده‌است. آن غروب، هفت نفر کشته شدند و بسیاری زخمی. آمبولانس‌ها باید زخمی‌ها را به بیمارستان می‌بردند،‌نمی‌دانستیم که آن‌ها آژیر مرگ می‌کشند. زخمی‌های بسیاری یک‌راست راهی زندان شدند،‌گروهی کشته شدند. روزی که همه‌ی ما چه‌گوارا بودیم، ما شبانه می‌کشتند، در گورهای دسته‌جمعی دفن می‌کردند. هیچ‌کس خبر نداشت، مزارمان را ویران می‌کردند و بزرگراه‌ها بر خاطره‌ی ما احداث می‌شد. روزی که همه مارتین لوتر کینگ شدیم، در خیابان‌ها،‌ پیش چشم خاطره و تاریخ، خیره در نگاه دوربین‌ها بر ما آتش گشودند. هنوز تا آزادی راه درازی در پیش داریم.