دو روز پیش جلسهای کاری در مؤسسه محل کارم تشکیل شده بود. از من هم دعوت کرده بودند که طرح مورد بحث در جلسه را بخوانم و در جلسه انتقادات و نظراتم را بیان کنم. موضوع جلسه طرحی بسیار بلندپروازانه با برآورد هزینهای سرسامآور بود. طرحی که دستکم 70 میلیون تومان برآورد اولیه شده بود، حتی در نگارش و ترجمه اصطلاحات تخصصی ایراد داشت. حساب کنید محتوایش چقدر بی در و پیکر بود. من هم با اینکه میدانستم نظراتم به شخم آقایان هم نیست، ابلهانه در دو روز تمام چیزهایی که به نظرم میرسید نوشتم و برای جلسه آماده شدم. خوشبختانه یکی از کارشناسان خبره کتابخانه ملی ما را همراهی میکرد.
از همان ابتدای جلسه مدیر مؤسسه بالای منبر رفت که ما میخواهیم مکانیزه شدن فرایند آرشیو نشریات و روزنامهها را برای اولین بار در ایران و جهان پیاده کنیم، حتی تحلیلمحتوای آنها را رایانهای کنیم، در مرحله بعد او.سی.آر فارسی با دقت 100 درصد بسازیم و دست آخر روی دست آی.اس.آی بلند شویم. اصلا معنی ندارد دانشمندان ما مجبور باشند به انگلیسی بنویسند، ما خودمان به نشریهها رتبه میدهیم و آخر آخرش که هدف اصلی ماست اینکه طبق فرمایش مقام معظم رهبری به تولید علم ایران کمک کنیم!
همه اینها را طوری میگفت که انگار کشفهای جدیدی کرده که کسی در رشته ما از آنها و سابقه پژوهش در موردشان خبر ندارد. با شوق و اعتماد به نفسی درخور احمدی نژاد. من هیچ نمیگفتم و صبر کردم بقیه حرفهایشان را بزنند. بیچارهها همه تلاش میکردند حالی این مدیر جوان و بیربط به رشته ما حالی کنند که این راههای رفته را دوباره نیازمایید. بیایید روی چیزهای دم دستتر و کمتر بلندپروازانه کار کنید، این کارها فقط دهانپر کنند و ... . مدیر اصلا گوشش بدهکار نبود. پیدا بود این جلسه صوری و اجباری است. نوبت به آن خانم کارشناس کتابخانه ملی رسید.
همهآنچه را که دیگران گفته بودند با چنان متانتی میگفت که من مبهوت بیانش شده بودم. در عین حال که به آقای مدیر میفهماند چقدر جاه طلبانه و بدون پشتوانه علمی به این کار دست زده، هر 10 دقیقه میگفت «البته نه که نشه انجام داد یا خدای نکرده فقط سنگ جلوی پاتون بندازم، دوست دارم به این نکات ریز هم توجه کنید ...». دنیایی از تجربه بود. تمام نکات مهم یادداشتهای من را در پنج دقیقه گفت، به همراه حدود نیم ساعت فشرده تجربیات جهانی و حتی داخل ایران. یک لحظه دیدم مدیرمان مثل یخ توی صندلیاش وارفته است. فکر کردم من اگر جایش بودم الان واقعاً به این فکر میکردم «جای اوست که روی صندلی من نشسته باشد».
این دو روز بیشتر فکرم مشغول این بود که چطور در ساختار اداری ایران مدیران مدیریت میکنند. کسی با یک عمر دانش و تجربه چون در این ساختار جایی ندارد، باید در قامت مشاور به مؤسسه ما بیاید و سوء مدیریت و بیتدبیری آنجا را رفع و رجوع کند. در بهترین حالت، آن مدیر بعد از مدتها میفهمد اصلا مدیریت یعنی چه! یاد مقاله گلدان آهنی و نخل پلاستیک: رویای تحقق ناپذیر روشنفکران افتادم که محمد قائد در سال 84 و بعد از روی کار آمدن احمدی نژاد نوشته بود:
تاريخايران را مىتوان چنين خلاصه كرد: صحرانشينان به شهر مىتازند،شهر را خردو خراب مىكنند و پس از يك نسل به فرهنگ شهر تن مىسپارند. نسلدوممهاجمان كه خصلتهاى صحرانشينى را از دست داده است به آباد كردن شهرها مىپردازد اما مقهور مهاجمان صحرانشين ديگرى مىشود
پی نوشت: آخر جلسه آن طور که پیشبینی میکردم معلوم شد که مقدمات طرح هم به تصویب رسیده و نظر مشورتی ما الان اصلا به درد نمیخورد. به این خانم گفتم ببینید چطور پول هدر میدهند، باز حکایت چاههای حاج میرزا آقاسی است که گفته بود اگر آب ندارند دستکم برای عدهای نان دارند. گفت بگذار خرج چهارتا برنامه نویس کنند. بهتر از این است که پول بدند بسیجیها مردم را بزنند. دیدم زیاد هم بیربط نمیگوید!
رسم شده مینویسند «وبلاگی در مورد همه چیز و هیچ چیز». این وبلاگ هم یک همچین چیزی است! اگر این نوشتهها تصویری هم از من میسازد، لطفاً نخواهید در این تصویر باقی بمانم.
همین!