ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاوردهایم مست از بوسههایی هستیم که هنوز نگرفتهایم از روزهایی که هنوز نیامدهاند از آزادی که در طلبش بودیم از آزادی که ذره ذره به دست میآوریم پرچم را بالا بگیر تا بر صورت بالها سیلی بزند حتی لاکپشتها هم هنگامی که بدانند به کجا می روند زودتر از خرگوشها به مقصد می رسند
پیشنوشت: اول اینکه بعد از بحث و کنکاش بسیار با خودم به این نتیجه رسیدم که همینجور بیخودی نیست که بیشتر وبلاگهای فارسی از فونت 12 استفاده میکنند! فونت 13 حجم مطلب را زیاد میکند. هم خودم وحشت میکنم هم خواننده! و این تنها دلیلی است که برای نبود خواننده و کامنتگذار به ذهنم میرسد. در نتیجه از امروز من هم به 12 نویسان میپیوندم.
و اما اصل مطلب ...
یک دسته از دوستان –دختران البته!- هستند که یکدفعه بعد از یکی دو سال سر و کلهشان پیدا میشود و جوری گرم میگیرند انگار شصت سال با هم رفیق بودهاید. در حالی که تا همین دو سال پیش با هم «من، شما، ایشان» بودهاید، چنان با حرارت از خاطرات بیمزۀ دوره دانشگاه و اساتید و اردو و ... تعریف میکنند که هر چقدر فکر میکنی به یاد نمیآوری حتی آن روزها هم آن اتفاقات آن قدر پرشور و حال بودهاند. تماسهای تلفنی بیشتر میشود، از تو میخواهند فلان کار را برایشان انجام بدهی، همینجوری دلواپست میشوند، در مورد مسائل شخصیشان درد دل میکنند. و خلاصه .... .
تا اینجا طوری نیست. هیچ کس از توجه کردن و توجه دیدن بدش نمی آید. اما کم کم میزان تحویل گرفتن از حد معمول فراتر می رود و در مقابل اگر همان قدر توجه نکنی و سراغ نگیری دلخوری پیش می آید. از آنجا که بنده به میزان باحال بودن -یا به تعبیری بیحال بودن- خودم سخت آگاهم، اول از همه ترس برم میدارد که والله من 27 سال با خودم زندگی کردهام –پیر شدم رفت!- این چیزی که از من ساختهاید نیستم، نه آن آدم خیلی باحال تماس های اول و نه این آدم بی مرام و یبس جدید! و این ماجرا بارها تکرار میشود و هر بار پایانی مسخرهتر از بار قبل دارد. باز هم مسخرهتر اینکه هر چقدر فکر میکنم میبینم در خودم هم رگههایی از این رفتارها هست. و همه این فرایند مثل بازی رمزگذاری شدهای است که دو طرف بازی میکنند، یا جدی میشود یا تمام!
چند وقت پیش این مطلب نازلی را اینجا دیدم که برایم بسیار جالب بود، به خصوص که از زبان یک دختر به همین ماجرا پرداخته است! همیشه برایم عجیب بوده که بعضی آدمهای معمولی این همه پیچیدهاند. با این مطلب نازلی میشود یک درام تمیز نوشت:
می تونم دختره رو تصور کنم، که بعد از "شکست عشقی" غیرقابل باورش تو رابطه ای که این قدر رو آینده اش حساب کرده بود -دور از ذهن نیست که مدرسه ای که بچه های مشترک رو باید ثبت نام کنن رو دست تنها انتخاب کرده بوده، لباس و مراسم و اساب و اثاثیه منزل مشترک و باقی ماجرا که جای خود داره- رفته طرف این پسره.
البته به عادت قدیمش از همون اوایل رابطه ی آینده دار، این یکیو تو آب نمک خوابونده بوده محض روز مبادای احتمالی. واسش اداهای مخصوص دلبریش رو در می آورده، مرتب بهش زنگ و اس ام اس می زده، می گفته چقدر دوست خوبیه، چقدر از ا فرند دوستش داره، چقدر رفیقه، واسش از این ور و اون ور سوغاتی های جور واجور می آورده، کتاب و مجله و فیلم ازش قرض می گرفته و در موردشون باهاش حرف می زده، وقتی ناراحت یا عصبی بوده بهش زنگ می زده و تکرار می کرده چقدر صداش آرامش بخشه، چقدر خوبه که می تونه بفهمه پشت این همه صمیمیت فقط دوستیه نه چیز دیگه، چقدر وجودش بین این همه آدم نارفیق غنیمته، قرارهای دو نفری طولانی باهاش می ذاشته و البته عکس های جور واجورش با لباس های جور واجورتر نشونش می داده و نظرشو می خواسته و حتی بعید نیست واسه نشون دادن حسن نیتش یکی دوبار تلاشی -که از ابتدا به نافرجام بودنش اطمینان داشته- هم برای آشنا کردن پسره با دو-سه تا از دوستای خودش کرده باشه.
بعد خب زده و رابطه ی آینده دار به بن بست رسیده و مرد رویاها سوار اسبش شده و در حالی که دختره آماده ی گذاشتنش تو آب نمک کذایی بوده که شاید سال ها بعد بالاخره بفهمه چه اشتباهی کرده و این دختره بهترین انتخاب زندگیش بوده از اول و دست از پا درازتر برگرده و به پاش بیفته که منو ببخش، در حال رفتن به دور دست ها یکی دیگه رو -که حریف بسیار قدریه- هم زده زیربغلش و تمام امیدهای دختره رو تبدیل به ناامیدی کرده.
دختره با عادت مالوف چند وقتی رو به مویه و زاری بر عشق از دست رفته گذرونده و از عالم و آدم بریده. فقط رفیق نایاب عزیز رو که همون پسره ی مورد نظر باشه به خلوتش راه داده. واسش از جفای معشوق گفته و اندوهی به وسعت عالم امکان. در کمال بی منظوری اعلام کرده تنها آدمیه که می تونه باهاش حرف بزنه و اطمینان داشته باشه درکش می کنه. تنها مردیه که می فهمش. تنها انسانی روی این کره ی خاکی که بهش اطمینان داره. همچنان با ظرافت پروژه ی عکس ها رو پیش برده، قرارهای دو نفری رو بیشتر کرده، تلفن ها رو مرتب تر کرده، به صداش عشوه ی بیشتری داده، حرف هاش در مورد فیلم ها و کتاب ها جهت دارتر شده و در نهایت پسره رو به دام انداخته.
از این جا به بعدش؟ وقتی بهش فکر می کنم خبیثانه ترین لبخند عالم روی لبمه و نمی تونم جلوی غنج رفتن دلم رو از موقعیت اره به کونی که دختره، حالا، بعد از جدی شدن رابطه اش با پسره داره بگیرم."
رسم شده مینویسند «وبلاگی در مورد همه چیز و هیچ چیز». این وبلاگ هم یک همچین چیزی است! اگر این نوشتهها تصویری هم از من میسازد، لطفاً نخواهید در این تصویر باقی بمانم.
همین!