مادر
هر چهارشنبه آمدی و به سربازهای زندان شکلات و کشمش دادی
این قدر که سربازها ترسشان از زندانی امنیتی ریخت
و برای آزادی پسرت دعا می کردند
هر چهارشنبه آمدی و حاکمان را از ته دل نفرین کردی
این قدر که معاون زندان آمد و گفت:
به مادرت بگو کارهای نیستم، نفرین نکند من را
حتی وقتی قلب خستهات کمی ایستاد
نصف فلج شدهی صورتت را با روسری پنهان کردی و چهارشنبه آمدی
و من گوشی کابین ملاقات را که گذاشتم
مثل همیشه خندان از پشت قاب های شیشهای گذشتم
و دم پلهها
از پشت آخرین قاب میلهدار
برایت دست تکان دادم
تو دیگر مرا ندیدی اما
من با چشمان بسته از پشت دیوارها نگاهت می کردم
دستت را که روی نیمهی فلج شدهی صورتت گذاشتی
قلبم ایستاد
صدای کوبیدن پیشانیم به دیوار تا بهداری زندان رفت
ابروانم را گره زدم تا اشک چشمانم در سینهام ببارد
مثل گرگی وحشی دندانهایم را در گوشت تک تک زندانبانها فرو کردم
خوشحالم که نمیدانی زندان را
سرنوشت زندانی عاصی، دستبند و پابند است
خاموشی که اعلام شد سکوت شب استخوانهای سینهام را شکست
جیرهی یک ماه عرق خرما را توی کاسه سرم ریختم
و چونان تن زنان روسپی به سپیدی کاغذ دفترم حمله بردم
صدها بار مردم و زنده شدم تا خواب مرا ربود
و چهارشنبهای که صبح پنجشنبه به شب رسید پایان یافت
آن چهارشنبه مثل همهی چهارشنبه ها آمدی و رفتی
چشمان من تنها نیمی از صورت تو را دید
نیمه ای که از کام بیرون کشیده بودی
برای من
و حال هر چهارشنبه که بیدار می شوم
حسی شبیه بوسیدن لبهای جسدی سرد و بی جان تکانم می دهد
بی اختیار به یاد چهرهی فلج شدهی مادرم می افتم
که زندگی من امانش نداد
خسته اش کرد
پوساندش
بر بادش داد.
بازداشتگاه ویژه اداره اطلاعات اراک – عابد توانچه
نوشتهای که بر کاغذ کرهی صبحانه حک شد