۱۳۸۸/۱۰/۱۱

قلبم ایستاد!


مادر

هر چهارشنبه آمدی و به سربازهای زندان شکلات و کشمش دادی

این قدر که سربازها ترسشان از زندانی امنیتی ریخت

و برای آزادی پسرت دعا می کردند

هر چهارشنبه آمدی و حاکمان را از ته دل نفرین کردی

این قدر که معاون زندان آمد و گفت:

به مادرت بگو کاره‏ای نیستم، نفرین نکند من را

حتی وقتی قلب خسته‏ات کمی ایستاد

نصف فلج شده‏ی صورتت را با روسری پنهان کردی و چهارشنبه آمدی

و من گوشی کابین ملاقات را که گذاشتم

مثل همیشه خندان از پشت قاب های شیشه‏ای گذشتم

و دم پله‏ها

از پشت آخرین قاب میله‏دار

برایت دست تکان دادم

تو دیگر مرا ندیدی اما

من با چشمان بسته از پشت دیوارها نگاهت می کردم

دستت را که روی نیمه‏ی فلج شده‏ی صورتت گذاشتی

قلبم ایستاد

صدای کوبیدن پیشانیم به دیوار تا بهداری زندان رفت

ابروانم را گره زدم تا اشک چشمانم در سینه‏ام ببارد

مثل گرگی وحشی دندان‏هایم را در گوشت تک تک زندانبان‏ها فرو کردم

خوشحالم که نمی‏دانی زندان را

سرنوشت زندانی عاصی، دستبند و پابند است

خاموشی که اعلام شد سکوت شب استخوان‏های سینه‏ام را شکست

جیره‏ی یک ماه عرق خرما را توی کاسه سرم ریختم

و چونان تن زنان روسپی به سپیدی کاغذ دفترم حمله بردم

صدها بار مردم و زنده شدم تا خواب مرا ربود

و چهارشنبه‏ای که صبح پنج‏شنبه به شب رسید پایان یافت

آن چهارشنبه مثل همه‏ی چهارشنبه ها آمدی و رفتی

چشمان من تنها نیمی از صورت تو را دید

نیمه ای که از کام بیرون کشیده بودی

برای من

و حال هر چهارشنبه که بیدار می شوم

حسی شبیه بوسیدن لب‏های جسدی سرد و بی جان تکانم می دهد

بی اختیار به یاد چهره‏ی فلج شده‏ی مادرم می افتم

که زندگی من امانش نداد

خسته اش کرد

پوساندش

بر بادش داد.

بازداشتگاه ویژه اداره اطلاعات اراک – عابد توانچه

نوشته‏ای که بر کاغذ کره‏ی صبحانه حک شد